امروز یک دفعه به سرم زد که چطوره اصلا به کل ببندم برم ایران. یعنی به کل، ببندم. برم و دیگه اصلا تو زندگیم بر نگردم اینجا. برم اونجا واسه همیشه زندگی کنم، انگار که نه انگار. به کل فراموش کنم که چنین کشوری بر روی کرهء زمین وجود داره یا اصلا هرگز داشته. هر چی هم که تو این مدت دونسته ام رو بریزم دور. منظورم به کل به کله ها. یک دفعه از این فکر یک شادی عجیبی تو رگام جاری شد، نمی دونم چرا.
فقط اگه برگردم و یه روز طرفای ظهر راه بیفتم طرفای کریمخان و خردمند جنوبی و کوچهء تور، همون کوچهء بغل سینما دیاموند رو می گم، و از دم گربه هایی که از تخم و ترکهء جیران و ملوس خودم هم باشن بگذرم، و برسم دم خونهء مامان جون بزرگ اینا و زیر پنجره یه لحظه وایسم که ببینم صدای بابا جون از تو آشپزخونه می آد یا نه ... اون وقت ... کسی اونجا خواهد بود که در رو باز کنه و واسه نهار نگهم داره و نپرسه کدوم یک از دو غذا رو می خوام و هر دو تا رو گرم کنه و بگه: دختر وقتی از دو تا چیز خوب بشه لذت برد، چرا فقط یکی؟
فقط یکی. گاهی فقط همون یکی کافیه. کنجکاوی زیاد کار دست آدم می ده.