در وبلاگ ها کمی می گردم. می بینم روزنامه نگاری به نام آرش سیگارچی دستگیر شده. نمی شناسمش. یکی دو بار وبلاگش را دیده ام. همین. ولی ناگهان دلم می گیرد. 25 سالش است. در حقیقت هنوز بچه. جوان. شاید این اصلا خبر تازه ای نیست. هر روز در آنجا کسانی دستگیر می شوند. زندان. شکنجه. خدا می داند. سرزمینی با هزاران قربانی. هر بار به یک نام. ولی دلم می گیرد. شاید برای خودم. برای استیصال خودم. برای سکوت خودم. برای بی وصلی خودم به جایی که یک روز مال من بود. شاید هم اصلا هرگز مال من نبود.
الان ساعت آنجا چند است؟ حدود 9:30 شب. الان در این لحظه کجاست؟ چه کارش می کنند؟ یک چیزی در گلویم فشار می آورد. یک چیزی در گلویم فشار می آورد برای آن لحظه که یک انسان جایی در این دنیا در گوشه ای بی صدا می نشیند و در غوغای درونش به دنبال یک نقطه ی آرامش می گردد. وقتی می داند خود را نفروخته. به آن چه ایمان داشته وفادار مانده و باید جورش را هم بکشد. وقتی می بیند دنیای اطرافش چه آسان فرو می پاشد. چه ناپایدار است. و پی می برد که انسان در این ناپایداری دنیا به راستی تنهاست. وقتی می بیند راهی به اعماق کسانی که مستقیم در چشمانش نگاه می کنند ندارد. و قانونی هم نیست که از او دفاع کند. در سرزمین بی قانونی که لاجرم فقط باید در انتظار تقدیر نشست.
گیرم که چند نفر هم در وبلاگشان از او بنویسند. یا یک مقدار نامه پرانی انجام شود. بعد چه؟ یا مثلا من اینجا بنشینم و یک مقدار لینک به این طرف و آن طرف بدهم و بعد بروم سراغ کار و زندگی خودم و در دلم فکر کنم من چه خوبم. به یاد آرش سیگارچی هم بودم.
شاید برای یک ملت پاره پاره است که دلم می گیرد. که هر پاره اش به یک گوشه ی دنیا پرتاب شده. در استیصال خود دست و پا می زند. گاهی داد و هوار راه می اندازد. اما ته قضیه این است که نمی تواند زمام امور سرزمین و سرنوشت خود را به عهده بگیرد. شاید برای خودم است که دلم می گیرد. که جز نوشتن این چند خط کار دیگری ازدستم بر نمی آید. یا می توانست بر آید و من راهش را بلد نیستم.
Comments